شماره ٦١١: دلا مشتاق ديدارم غريب و عاشق و مستم

دلا مشتاق ديدارم غريب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اينک رخت بربستم
تويي قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدين قبله نماز آرم به هر وادي که من هستم
مرا جاني در اين قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نيستي جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سري دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گيرم بريده باد اين دستم
به هر جا که روم بي تو يکي حرفيم بي معني
چو هي دو چشم بگشادم چو شين در عشق بنشستم
چو من هي ام چو من شينم چرا گم کرده ام هش را
که هش ترکيب مي خواهد من از ترکيب بگسستم
جهاني گمره و مرتد ز وسواس هواي خود
به اقبال چنين عشقي ز شر خويشتن رستم
به سربالاي عشق اين دل از آن آمد که صافي شد
که از دردي آب و گل من بي دل در اين پستم
زهي لطف خيال او که چون در پاش افتادم
قدم هاي خيالش را به آسيب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پياپي شد وضوي توبه بشکستم