شماره ٦٠٧: درخت و آتشي ديدم ندا آمد که جانانم

درخت و آتشي ديدم ندا آمد که جانانم
مرا مي خواند آن آتش مگر موسي عمرانم
دخلت التيه بالبلوي و ذقت المن و السلوي
چهل سال است چون موسي به گرد اين بيابانم
مپرس از کشتي و دريا بيا بنگر عجايب ها
که چندين سال من کشتي در اين خشکي همي رانم
بيا اي جان تويي موسي وين قالب عصاي تو
چو برگيري عصا گردم چو افکنديم ثعبانم
تويي عيسي و من مرغت تو مرغي ساختي از گل
چنانک دردمي در من چنان در اوج پرانم
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پيغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بي صورت
چه صورت مي کشي بر من تو داني من نمي دانم
گهي سنگم گهي آهن زماني آتشم جمله
گهي ميزان بي سنگم گهي هم سنگ و ميزانم
زماني مي چرم اين جا زماني مي چرند از من
گهي گرگم گهي ميشم گهي خود شکل چوپانم
هيولايي نشان آمد نشان دايم کجا ماند
نه اين ماند نه آن ماند بداند آن من آنم