شماره ٦٠٥: بيا هر کس که مي خواهد که تا با وي گرو بندم

بيا هر کس که مي خواهد که تا با وي گرو بندم
که سنگ خاره جان گيرد بپيوند خداوندم
همي گفتم به گل روزي زهي خندان قلاوزي
مرا گل گفت مي داني تو باري کز چه مي خندم
خيال شاه خوش خويم تبسم کرد در رويم
چنين شد نسل بر نسلم چنين فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکين که عمرش نيست من عمرم
بدين وعده من مسکين اميد از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمري خود
چه منت مي نهي بر من تو خود چندي و من چندم
شهي کز لطف مي آيد اگر منت نهد شايد
که چاهي پرحدث بودي منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود انديشه کن با خود چه بخشد گر بپيوندم
يقول العشق لي سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس تندم
همه شاهان غلامان را به خرسندي ثنا گفته
همه خشم خداوندي بر من اين که خرسندم
مضي في صحوتي يومي و فاض السکر في قومي
فاسرع و اسقني خمرا حميرا تشبه العندم
بيا درده يکي جامي پر از شادي و آرامي
که بنمايم سرانجامي چو مخموران بپرسندم
ميازاريد از خويم که من بسيار مي گويم
جهاني طوطيان دارم اگر بسيار شد قندم