شماره ٦٠٣: تا که اسير و عاشق آن صنم چو جان شدم

تا که اسير و عاشق آن صنم چو جان شدم
ديو نيم پري نيم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمين بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوي آسمان شدم
نيستم از روان ها بر حذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان چيست حذر چو جان شدم
آنک کسي گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنين به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بيخودي دلم داد گواهيي به دست
اين دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
اين همه ناله هاي من نيست ز من همه از اوست
کز مدد مي لبش بي دل و بي زبان شدم
گفت چرا نهان کني عشق مرا چو عاشقي
من ز براي اين سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه مي کنم چونک از اين جهان شدم