شماره ٥٩٦: آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم که ني ني شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه ديده ها نهان
تا سوي جان و ديدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز ميان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تير او کوه شکاف مي کند
پيش گشادتير او واي اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببري تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلي اگر برم
آنک ز تاب روي او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوي حسن او آب سوي جگر برم
در هوس خيال او همچو خيال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اين غزلم جواب آن باده که داشت پيش من
گفت بخور نمي خوري پيش کسي دگر برم