شماره ٥٨٧: دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتري وعده نيم
يا بدهي يا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهايي بنهي تا که مرا دفع کني
رو که بجز حق نبري گر چه چنين بي خبرم
پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو
راه بده راه بده يا تو برون آ ز حرم
اي دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو
خنده تو چيست بگو جوشش درياي کرم
طالع استيز مرا از مه و مريخ بجو
همچو قضاهاي فلک خيره و استيزه گرم
چرخ ز استيزه من خيره و سرگشته شود
زانک دو چندان که ويم گر چه چنين مختصرم
گر تو ز من صرفه بري من ز تو صد صرفه برم
کيسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم
گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک مه تر و افلاک ترم
لاف زنم لاف که تو راست کني لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردي خبرم
چه عجب ار خوش نظرم چونک تويي در نظرم
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکي را کسکي هر جگري را هوسي
ليک کجا تا به کجا من ز هوايي دگرم
من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربي
آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم
تير تراشنده تويي دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تويي من چو شب تيره برم
مير شکار فلکي تير بزن در دل من
ور بزني تير جفا همچو زمين پي سپرم
جمله سپرهاي جهان باخلل از زخم بود
بي خطر آن گاه بوم کز پي زخمت سپرم
گيج شد از تو سر من اين سر سرگشته من
تا که ندانم پسرا که پسرم يا پدرم
آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد
خانه تهي يابد او هيچ نبيند اثرم
سرکه فشاني چه کني کآتش ما را بکشي
کآتشم از سرکه ات افزون شود افزون شررم
عشق چو قربان کندم عيد من آن روز بود
ور نبود عيد من آن مرد نيم بلک غرم
چون عرفه و عيد تويي غره ذي الحجه منم
هيچ به تو درنرسم وز پي تو هم نبرم
باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را
اي شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم
گر بدهي مي بچشم ور ندهي نيز خوشم
سر بنهم پا بکشم بي سر و پا مي نگرم