شماره ٥٨٤: تا کي به حبس اين جهان من خويش زنداني کنم

تا کي به حبس اين جهان من خويش زنداني کنم
وقت است جان پاک را تا مير ميداني کنم
بيرون شدم ز آلودگي با قوت پالودگي
اوراد خود را بعد از اين مقرون سبحاني کنم
نيزه به دستم داد شه تا نيزه بازي ها کنم
تا کي به دست هر خسي من رسم چوگاني کنم
آن پادشاه لم يزل داده ست ملک بي خلل
باشد بتر از کافري گر ياد درباني کنم
چون اين بنا برکنده شد آن گريه هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ درباني کنم
اي دل مرا در نيم شب دادي ز دانايي خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ مي داني کنم
در چاه تخمي کاشتن بي عقل را باشد روا
اين جا به داد عقل کل کشت بياباني کنم
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زير و زبر
بر جاي پا چون رست پر دوران به آساني کنم
در حضرت فرد صمد دل کي رود سوي عدد
در خوان سلطان ابد چون غير سرخواني کنم
تا چند گويم بس کنم کم ياد پيش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خواني کنم