شماره ٥٨٠: هين خيره خيره مي نگر اندر رخ صفراييم

هين خيره خيره مي نگر اندر رخ صفراييم
هر کس که او مکي بود داند که من بطحاييم
زان لاله روي دلستان رويد ز رويم زعفران
هر لحظه زان شادي فزا بيش است کارافزاييم
مانند برف آمد دلم هر لحظه مي کاهد دلم
آن جا همي خواهد دلم زيرا که من آن جاييم
هر جا حياتي بيشتر مردم در او بي خويشتر
خواهي بيا در من نگر کز شيد جان شيداييم
آن برف گويد دم به دم بگذارم و سيلي شوم
غلطان سوي دريا روم من بحري و درياييم
تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم
تا زير دندان بلا چون برف و يخ مي خاييم
چون آب باش و بي گره از زخم دندان ها بجه
من تا گره دارم يقين مي کوبي و مي ساييم
برف آب را بگذار هين فقاع هاي خاص بين
مي جوشد و بر مي جهد که تيزم و غوغاييم
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بي پر مي پرم زيرا چو جان بالاييم
بسيار گفتم اي پدر دانم که داني اين قدر
که چون نيم بي پا و سر در پنجه آن ناييم
گر تو ملولستي ز من بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شيرينت کند آن دلبر حلواييم
اي بي نوايان را نوا جان ملولان را دوا
پران کننده جان که من از قافم و عنقاييم
من بس کنم بس از حنين او بس نخواهد کرد از اين
من طوطيم عشقش شکر هست از شکر گوياييم