شماره ٥٧٩: آمد بهار اي دوستان منزل به سروستان کنيم

آمد بهار اي دوستان منزل به سروستان کنيم
تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان کنيم
همچون غريبان چمن بي پا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غريبستان کنيم
جاني که رست از خاکدان نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را هم منزل ايشان کنيم
اي برگ قوت يافتي تا شاخ را بشکافتي
چون رستي از زندان بگو تا ما در اين حبس آن کنيم
اي سرو بر سرور زدي تا از زمين سر ورزدي
سر در چه سير آموختت تا ما در آن سيران کنيم
اي غنچه گلگون آمدي وز خويش بيرون آمدي
با ما بگو چون آمدي تا ما ز خود خيزان کنيم
آن رنگ عبهر از کجا وان بوي عنبر از کجا
وين خانه را در از کجا تا خدمت دربان کنيم
اي بلبل آمد داد تو من بنده فرياد تو
تو شاد گل ما شاد تو کي شکر اين احسان کنيم
اي سبزپوشان چون خضر اي غيب ها گويان به سر
تا حلقه گوش از شما پردر و پرمرجان کنيم
بشنو ز گلشن رازها بي حرف و بي آوازها
برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان کنيم
آواز قمري تا قمر بررفت و طوطي بر شکر
مي آورد الحان تر جان مست آن الحان کنيم