شماره ٥٧٧: عشقا تو را قاضي برم کاشکستيم همچون صنم

عشقا تو را قاضي برم کاشکستيم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم ني ضامنم
مقضي تويي قاضي تويي مستقبل و ماضي تويي
خشمين تويي راضي تويي تا چون نمايي دم به دم
اي عشق زيباي مني هم من توام هم تو مني
هم سيلي و هم خرمني هم شاديي هم درد و غم
آن ها تويي وين ها تويي وزين و آن تنها تويي
وان دشت باپهنا تويي وان کوه و صحراي کرم
شيريني خويشان تويي سرمستي ايشان تويي
درياي درافشان تويي کان هاي پرزر و درم
عشق سخن کوشي تويي سوداي خاموشي تويي
ادراک و بي هوشي تويي کفر و هدي عدل و ستم
اي خسرو شاهنشهان اي تختگاهت عقل و جان
اي بي نشان با صد نشان اي مخزنت بحر عدم
پيش تو خوبان و بتان چون پيش سوزن لعبتان
زشتش کني نغزش کني بردري از مرگ و سقم
هر نقش با نقشي دگر چون شير بودي و شکر
گر واقفندي نقش ها که آمدند از يک قلم
آن کس که آمد سوي تو تا جان دهد در کوي تو
رشک تو گويد که برو لطف تو خواند که نعم
لطف تو سابق مي شود جذاب عاشق مي شود
بر قهر سابق مي شود چون روشنايي بر ظلم
هر زنده اي را مي کشد وهم خيالي سو به سو
کرده خيالي را کفت لشکرکش و صاحب علم
ديگر خيالي آوري ز اول ربايد سروري
آن را اسير اين کني اي مالک الملک و حشم
هر دم خيالي نو رسد از سوي جان اندر جسد
چون کودکان قلعه بزم گويد ز قسام القسم
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد اين جهان
چون مي نگنجي در بيان ديگر نگويم بيش و کم