شماره ٥٧٣: دي بر سرم تاج زري بنهاده است آن دلبرم

دي بر سرم تاج زري بنهاده است آن دلبرم
چندانک سيلي مي زني آن مي نيفتد از سرم
شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد پاينده باشد لاجرم
ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه
زيرا که بي حقه و صدف رخشانتر آيد گوهرم
اينک سر و گرز گران مي زن براي امتحان
ور بشکند اين استخوان از عقل و جان مغزينترم
آن جوز بي مغزي بود کو پوست بگزيده بود
او ذوق کي ديده بود از لوزي پيغامبرم
لوزينه پرجوز او پرشکر و پرلوز او
شيرين کند حلق و لبم نوري نهد در منظرم
چون مغز يابي اي پسر از پوست برداري نظر
در کوي عيسي آمدي ديگر نگويي کو خرم
اي جان من تا کي گله يک خر تو کم گير از گله
در زفتي فارس نگر ني بارگير لاغرم
زفتي عاشق را بدان از زفتي معشوق او
زيرا که کبر عاشقان خيزد ز الله اکبرم
اي دردهاي آه گو اه اه مگو الله گو
از چه مگو از جان گو اي يوسف جان پرورم