شماره ٥٦٩: کاري ندارد اين جهان تا چند گل کاري کنم

کاري ندارد اين جهان تا چند گل کاري کنم
حاجت ندارد يار من تا که منش ياري کنم
من خاک تيره نيستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نيستم تا خرقه زنگاري کنم
دکان چرا گيرم چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداري کنم
دکان خود ويران کنم دکان من سوداي او
چون کان لعلي يافتم من چون دکانداري کنم
چون سرشکسته نيستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبيب عالمم بهر چه بيماري کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدي کنم
چون گلبنم در گلشنش حيفست اگر خاري کنم
چون گشته ام نزديک شه از ناکسان دوري کنم
چون خويش عشق او شدم از خويش بيزاري کنم
زنجير بر دستم نهد گر دست بر کاري نهم
در خنب مي غرقم کند گر قصد هشياري کنم
اي خواجه من جام ميم چون سينه را غمگين کنم
شمع و چراغ خانه ام چون خانه را تاري کنم
يک شب به مهمان من آ تا قرص مه پيشت کشم
دل را به پيش من بنه تا لطف و دلداري کنم
در عشق اگر بي جان شوي جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاري کنم
دل را منه بر ديگري چون من نيابي گوهري
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواري کنم
اخرجت نفسي عن کسل طهرت روحي عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاري کنم
شکري علي لذاتها صبري علي آفاتها
يا ساقيي قم هاتها تا عيش و خماري کنم
الخمر ما خمرته و العيش ما باشرته
پخته ست انگورم چرا من غوره افشاري کنم
اي مطرب صاحب نظر اين پرده مي زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداري کنم
پندار کامشب شب پري يا در کنار دلبري
بي خواب شو همچون پري تا من پري داري کنم
قد شيدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علي سلطاننا شيرم چه کفتاري کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
اي مشتري زانو بزن تا من خريداري کنم
زان از بگه دف مي زنم زيرا عروسي مي کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاري کنم
زين آسمان چون تتق من گوشه گيرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباري کنم
الدار من لا دار له و المال من لا مال له
خامش اگر خامش کني بهر تو گفتاري کنم
با شمس تبريزي اگر همخو و هم استاره ام
چون شمس اندر شش جهت بايد که انواري کنم