شماره ٥٦٥: اين بار من يک بارگي در عاشقي پيچيده ام

اين بار من يک بارگي در عاشقي پيچيده ام
اين بار من يک بارگي از عافيت ببريده ام
دل را ز خود برکنده ام با چيز ديگر زنده ام
عقل و دل و انديشه را از بيخ و بن سوزيده ام
اي مردمان اي مردمان از من نيايد مردمي
ديوانه هم ننديشد آن کاندر دل انديشيده ام
ديوانه کوکب ريخته از شور من بگريخته
من با اجل آميخته در نيستي پريده ام
امروز عقل من ز من يک بارگي بيزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من ناديده ام
من خود کجا ترسم از او شکلي بکردم بهر او
من گيج کي باشم ولي قاصد چنين گيجيده ام
از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارويان بسي من کاسه ها ليسيده ام
من از براي مصلحت در حبس دنيا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزديده ام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک مي ماليده ام
مانند طفلي در شکم من پرورش دارم ز خون
يک بار زايد آدمي من بارها زاييده ام
چندانک خواهي درنگر در من که نشناسي مرا
زيرا از آن کم ديده اي من صدصفت گرديده ام
در ديده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زيرا برون از ديده ها منزلگهي بگزيده ام
تو مست مست سرخوشي من مست بي سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبي من بي دهان خنديده ام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهاي خويشتن
بي دام و بي گيرنده اي اندر قفص خيزيده ام
زيرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضاي يوسفان در چاه آراميده ام
در زخم او زاري مکن دعوي بيماري مکن
صد جان شيرين داده ام تا اين بلا بخريده ام
چون کرم پيله در بلا در اطلس و خز مي روي
بشنو ز کرم پيله هم کاندر قبا پوسيده ام
پوسيده اي در گور تن رو پيش اسرافيل من
کز بهر من در صور دم کز گور تن ريزيده ام
ني ني چو باز ممتحن بردوز چشم از خويشتن
مانند طاووسي نکو من ديبه ها پوشيده ام
پيش طبيبش سر بنه يعني مرا ترياق ده
زيرا در اين دام نزه من زهرها نوشيده ام
تو پيش حلوايي جان شيرين و شيرين جان شوي
زيرا من از حلواي جان چون نيشکر باليده ام
عين تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلواي جان جز از لبش نشنيده ام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بيفتد از دهن
بي گفت مردم بو برد زان سان که من بوييده ام
هر غوره اي نالان شده کاي شمس تبريزي بيا
کز خامي و بي لذتي در خويشتن چغزيده ام