شماره ٥٦٤: اي عاشقان اي عاشقان پيمانه را گم کرده ام

اي عاشقان اي عاشقان پيمانه را گم کرده ام
زان مي که در پيمانه ها اندرنگنجد خورده ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشني آورده ام
اي پادشاه صادقان چون من منافق ديده اي
با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
با منکران دي صفت همچون خزان افسرده ام
اي نان طلب در من نگر والله که مستم بي خبر
من گرد خنبي گشته ام من شيره افشرده ام
مستم ولي از روي او غرقم ولي در جوي او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
روزي که عکس روي او بر روي زرد من فتد
ماهي شوم رومي رخي گر زنگي نوبرده ام
در جام مي آويختم انديشه را خون ريختم
با يار خود آميختم زيرا درون پرده ام
آويختم انديشه را کانديشه هشياري کند
ز انديشه بيزاري کنم ز انديشه ها پژمرده ام
دوران کنون دوران من گردون کنون حيران من
در لامکان سيران من فرمان ز قان آورده ام
در جسم من جاني دگر در جان من قاني دگر
با آن من آني دگر زيرا به آن پي برده ام
گر گويدم بي گاه شد رو رو که وقت راه شد
گويم که اين با زنده گو من جان به حق بسپرده ام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده اي
گفتا خموشي را مبين در صيد شه صدمرده ام