شماره ٥٥١: به گوش دل پنهاني بگفت رحمت کل

به گوش دل پنهاني بگفت رحمت کل
که هر چه خواهي مي کن ولي ز ما مسکل
تو آن ما و من آن تو همچو ديده و روز
چرا روي ز بر من به هر غليظ و عتل
بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
چگونه بي ز دهلزن کند غريو دهل
همه جهان دهلند و تويي دهلزن و بس
کجا روند ز تو چونک بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهي دهلزن و گاهي دهل که آرد ذل
نجنبد اين تن بيچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شير خدايست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شير خداي شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگناي خرد تاخت سوي عرصه قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
که وقت شد که برويد ز خار تو آن گل
از اين غم ار چه ترش روست مژده ها بشنو
که گر شبي سحر آمد وگر خماري مل
ز آه آه تو جوشيد بحر فضل اله
مسافر امل تو رسيد تا آمل
دمي رسيد که هر شوق از او رسد به مشوق
شهي رسيد کز او طوق مي شود هر غل
حطام داد از اين جيفه دايه تبديل
در آفتاب فکنده ست ظل حق غلغل
از اين همه بگذر بي گه آمدست حبيب
شبم يقين شب قدرست قل لليلي طل
چو وحي سر کند از غيب گوش آن سر باش
از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل
تو بلبل چمني ليک مي تواني شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خداي را بنگر در سياست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشي
چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل
ز حرف بگذر و چون آب نقش ها مپذير
که حرف و صوت ز دنياست و هست دنيا پل