شماره ٥٤٧: تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال

تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال
به يک دمم بفروزي به يک دمم بکشي
چو آتشيم به پيش تو اي لطيف خصال
دل آب و قالب کوزه ست و خوف بر کوزه
چو آب رفت به اصلش شکسته گير سفال
تو را چگونه فريبم چه در جوال کنم
که اصل مکر تويي و چراغ هر محتال
تو در جوال نگنجي و دام را بدري
که ديده است که شيري رود درون جوال
نه گربه اي که روي در جوال و بسته شوي
که شير پيش تو بر ريگ مي زند دنبال
هزار صورت زيبا برويد از دل و جان
چو ابر عشق تو باريد در بي امثال
مثال آنک ببارد ز آسمان باران
چو قبه قبه شود جوي و حوض و آب زلال
چه قبه قبه کز آن قبه ها برون آيند
گل و بنفشه و نسرين و سنبل چو هلال
بگويمت که از اين ها کيان برون آيند
شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال
رداي احمد مرسل بگير اي عاشق
صلاي عشق شنو هر دم از روان بلال
بهل مرا که بگوييم عجايبت اي عشق
دري گشايم در غيب خلق را ز مقال
همه چو کوس و چو طبليم دل تهي پيشت
برآوريم فغان چون زني تو زخم دوال
چگونه طبل نپرد بپر کرمنا
که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال
خود آفتاب جهاني تو شمس تبريزي
ولي مدام نه آن شمس کو رسد به زوال