شماره ٥٤٢: تا نزند آفتاب خيمه نور جلال

تا نزند آفتاب خيمه نور جلال
حلقه مرغان روز کي بزند پر و بال
از نظر آفتاب گشت زمين لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تيغ کشيد آفتاب خون شفق را بريخت
خون هزاران شفق طلعت او را حلال
چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببين
صورت او چون قمر قامت من چون هلال
عرضه کند هر دمي ساغر جام بقا
شيشه شده من ز لطف ساغر او مال مال
چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست
گفت که با روي من شب بود اينک محال
تا که کبود است صبح روز بود در گمان
چونک بشد نيم روز نيست دگر قيل و قال
تيز نظر کن تو نيز در رخ خورشيد جان
وز نظر من نگر تا تو ببيني جمال
در لمع قرص او صورت شه شمس دين
زينت تبريز کوست سعد مبارک به فال