شماره ٥٣٩: رفت عمرم در سر سوداي دل

رفت عمرم در سر سوداي دل
وز غم دل نيستم پرواي دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته تا چه باشد راي دل
دل ز حلقه دين گريزد زانک هست
حلقه زلفين خوبان جاي دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فريادم از غوغاي دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببينم صبحدم سيماي دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببينم قامت و بالاي دل
آن جهان يک تابش از خورشيد دل
وين جهان يک قطره از درياي دل
لب ببند ايرا به گردون مي رسد
بي زبان هيهاي دل هيهاي دل