شماره ٥٣٥: چه کارستان که داري اندر اين دل

چه کارستان که داري اندر اين دل
چه بت ها مي نگاري اندر اين دل
بهار آمد زمان کشت آمد
کي داند تا چه کاري اندر اين دل
حجاب عزت ار بستي ز بيرون
به غايت آشکاري اندر اين دل
در آب و گل فروشد پاي طالب
سرش را مي بخاري اندر اين دل
دل از افلاک اگر افزون نبودي
نکردي مه سواري اندر اين دل
اگر دل نيستي شهر معظم
نکردي شهرياري اندر اين دل
عجايب بيشه اي آمد دل اي جان
که تو مير شکاري اندر اين دل
ز بحر دل هزاران موج خيزد
چو جوهرها بياري اندر اين دل
خمش کردم که در فکرت نگنجد
چو وصف دل شماري اندر اين دل