شماره ٥٣٢: مهم را لطف در لطفست از آنم بي قرار اي دل

مهم را لطف در لطفست از آنم بي قرار اي دل
دلم پرچشمه حيوان تنم در لاله زار اي دل
به زير هر درختي بين نشسته بهر روي شه
مليحي يوسفي مه رو لطيفي گلعذار اي دل
فکنده در دل خوبان روحاني و جسماني
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار اي دل
درآکنده ز شادي ها درون چاکران خود
مثال دانه هاي در که باشد در انار اي دل
به بزم او چو مستان را کنار و لطف ها باشد
بگيرد آب با آتش ز عشقش هم کنار اي دل
در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامين حارس و خضرش پرده دار اي دل
چو از بزمش برون آيد کمينه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار اي دل
جهان بستان او را دان و اين عالم چو غاري دان
برون آرد تو را لطفش از اين تاريک غار اي دل
گلستان ها و ريحان ها شقايق هاي گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز اي دل
که اين گل هاي خاکي هم ز عکس آن همي رويد
تو خاکي مي خوري اين جا تو را آن جا چه کار اي دل
بزن دستي و رقصي کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسي از او يابي کند آفت کنار اي دل
به جان پاک شمس الدين خداوند خداوندان
که پرها هم از او يابي اگر خواهي فرار اي دل
به خاک پاي تبريزي که اکسيرست خاک او
که جان ها يابي ار بر وي کني جاني نثار اي دل
کنون از هجر بر پايم چنين بنديست از آتش
ز يادش مست و مخمورم اگر چندم نزار اي دل
مثال چنگ مي باشم هزاران نغمه ها دارد
به لحن عشق انگيزش وگر ناليد زار اي دل
به سوداي چنان بختي که معشوق از سر دستي
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار اي دل
بگرد مرکبم بودي به زير سايه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف ها در قطار اي دل
از اين سو نه از آن سوي جهان روح تا داني
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار اي دل
چو ديدم من عنايت ها ز صدر غيب شمس الدين
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار اي دل
چنان حلمي و تمکيني چنان صبر خداوندي
که اندر صبر ايوبش نتاند بود يار اي دل
عنان از من چنان برتافت جايي شد که وهم آن جا
به جسم او نيابد راه و ني چشمش غبار اي دل
به درگاه خدا نالم که سايه آفتابي را
به ما آرد که دل را نيست بي او پود و تار اي دل
اميدست اي دل غمگين که ناگاهان درآيد او
تو اين جان را به صد حيله همي کن داردار اي دل