شماره ٥٢٩: حلقه دل زدم شبي در هوس سلام دل

حلقه دل زدم شبي در هوس سلام دل
بانگ رسيد کيست آن گفتم من غلام دل
شعله نور آن قمر مي زد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نيک نام دل
موج ز نور روي دل پر شده بود کوي دل
کوزه آفتاب و مه گشته کمينه جام دل
عقل کل ار سري کند با دل چاکري کند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پيام دل
نور گرفته از برش کرسي و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش مي نگرد به بام دل
نيست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشي کلام دل
جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحله هاي نه فلک هست يقين دو گام دل