شماره ٥٢٧: اين بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل

اين بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد کند در جوي تن رقص الجمل
اين رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر
وين عشرت بي چون نگر ايمن ز شمشير اجل
مردار جاني مي شود پيري جواني مي شود
مس زر کاني مي شود در شهر ما نعم البدل
شهري پر از عشق و فرح بر دست هر مستي قدح
اين سوي نوش آن سوي صح اين جوي شير و آن عسل
در شهر يک سلطان بود وين شهر پرسلطان عجب
بر چرخ يک ماهست بس وين چرخ پرماه و زحل
رو رو طبيبان را بگو کان جا شما را کار نيست
کان جا نباشد علتي وان جا نبيند کس خلل
ني قاضيي ني شحنه اي ني مير شهر و محتسب
بر آب دريا کي رود دعوي و خصمي و جدل