شماره ٥٢٣: بگردان شراب اي صنم بي درنگ

بگردان شراب اي صنم بي درنگ
که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولي بزم روحست و ساقي غيب
ببوييد بوي و نبينيد رنگ
تو صحراي دل بين در آن قطره خون
زهي دشت بي حد در آن کنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسي که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ عقلي که بود اصل دين
چو حلقه ست بر در در آن کوي و دنگ
ز خشکيست اين عقل و درياست آن
بمانده است بيرون ز بيم نهنگ
بده مي گزافه به مستان حق
که ني عربده بيني آن جا نه جنگ
يکي جام بنمودشان در الست
که از جام خورشيد دارند ننگ
تو گويي که بي دست و شيشه که ديد
شراب دلارام و بکني و بنگ
ببين نيم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقي زنگ
قطار شتر بين که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند تو هم بلنگ
ره سيرت شمس تبريز گير
به جرات چو شير و به حمله پلنگ