شماره ٥٢٢: چو زد فراق تو بر سر مرا به نيرو سنگ

چو زد فراق تو بر سر مرا به نيرو سنگ
رسيد بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ
هزار سنگ ز آفاق بر سرم آيد
چنان نباشد کز دست يار خوش خو سنگ
مرا ز مطبخ عشق خوش تو بويي بود
فراق مي زند از بخت من بر آن بو سنگ
ز دست تو شود آن سنگ لعل مي دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
شود همه زر و گويند در جهان کو سنگ
سخاي کف تو گر چربشي به کوه دهد
دهد به خشک دماغان هميشه چربوسنگ
ز لطف گر به جهان در نظر کني يک دم
روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
اگر ز آب حيات تو سنگ تر گردد
حيات گيرد و مشک آکند چو آهو سنگ
به آبگينه اين دل نظر کن از سر لطف
که مي طلب کند از وصل تو به جان او سنگ
عصاي هجر تو گويي عصاي موسي بود
ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ
ز بخت من ز دل تو سديست از آهن
که آهن آيد فرزند از زن و شو سنگ
کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم ليکن
بياوريد ز تبريز نزد من زو سنگ
ز بس که روي نهادم به سنگ در تبريز
به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم
به سوي جان و دلم درشمار هر مو سنگ
وليک از کرم بي نظير شمس الدين
کجاست خاک رهش را اميد و مرجو سنگ
دعاي جانم اينست که جان فداي تو باد
وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ