شماره ٥١٢: ببايد عشق را اي دوست دردک

ببايد عشق را اي دوست دردک
دل پردرد و رخساران زردک
اي بي درد دل و بي سوز سينه
بود دعوي مشتاقيت سردک
جهان عشق بس بي حد جهانست
تو داري ديدگان نيک خردک
چه داند روستايي مخزن شاه
کماج و دوغ داند جان کردک
بجز بانگ دفت نبود نصيبي
چو هستي چون خصي در روز گردک
اگر خواهي که مرد کار گردي
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چيزي يافتي خود را تو مفروش
به پيش هر دکان مانند قردک
که دعوي مرديت بي جان مردان
بدان آرد که گويندت که مردک
اگر ناگاه مردي پيش افتد
به خون خود دري کاري نبردک
تو ديده بسته اي در زهد مي باش
به تسبيح و به ذکر چند وردک
مکن شيخي دروغي بر مريدان
ار آن ناز و کرشمه اي فسردک
شه شطرنجي ار تو کژ ببازي
به شمس الدين تبريزي تو نردک