شماره ٥٠٨: روان شد اشک ياقوتي ز راه ديدگان اينک

روان شد اشک ياقوتي ز راه ديدگان اينک
ز عشق بي نشان آمد نشان بي نشان اينک
ببين در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد اين دو رنگ خوش از آن بي رنگ جان اينک
فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ مي بخشد
که ني رنگ زمين دارد نه رنگ آسمان اينک
چو اصل رنگ بي رنگست و اصل نقش بي نقشست
چو اصل حرف بي حرفست چو اصل نقد کان اينک
تويي عاشق تويي معشوق تويي جويان اين هر دو
ولي تو توي بر تويي ز رشک اين و آن اينک
تو مشک آب حيواني ولي رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بي امان اينک
سحرگه ناله مرغان رسولي از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اينک
ز ذوقش گر بباليدي چرا از هجر ناليدي
تو منکر مي شوي ليکن هزاران ترجمان اينک
اگر نه صيد ياري تو بگو چون بي قراري تو
چو ديدي آسيا گردان بدان آب روان اينک
اشارت مي کند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بيان اينک