شماره ٥٠٦: جان و سر تو که بگو بي نفاق

جان و سر تو که بگو بي نفاق
در کرم و حسن چرايي تو طاق
روي چو خورشيد تو بخشش کند
روز وصالي که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفاي تو ببندم نطاق
گر تو مرا گويي رو صبر کن
باشد تکليف بما لايطاق
سخت بود هجر و فراق اي حبيب
خاصه فراقي ز پي اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تويي چون شوم اي دوست عاق
روم چو در مهر تو آهي کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سينه عشاق تو
ماه رخان قندلبان سيم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گويان بلاغ
طاق و طرنبين و طرنبين و طاق
مژده کسي را که زرش دزد برد
مژده کسي را که دهد زن طلاق
خاصه کسي را که جهان را همه
ترک کند فرد شود بي شقاق
لاجرمش عشق کشد پيشکش
همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقيش
که دهنم بسته شد از اشتياق
هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن
چونک مهندس تويي و من مشاق