شماره ٥٠١: گر خمار آرد صداعي بر سر سوداي عشق

گر خمار آرد صداعي بر سر سوداي عشق
دررسد در حين مدد از ساقي صهباي عشق
ور بدرد طبل شادي لشکر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرناي عشق
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهايي که رويد هر دم از ني هاي عشق
يک زمان ابري بيايد تا بپوشد ماه را
ابر را در حين بسوزد برق جان افزاي عشق
در ميان ريگ سوزان در طريق باديه
بانگ هاي رعد بيني مي زند سقاي عشق
ساقيا از بهر جانت ساغري بر خلق ريز
يا صلا درده به سوي قامت و بالاي عشق
شمس تبريز ار بتاند از قباب رشک حق
قبه هاي موج خيزد آن دم از درياي عشق