شماره ٥٠٠: اي مونس و غمگسار عاشق

اي مونس و غمگسار عاشق
وي چشم و چراغ و يار عاشق
اي داروي فربهي و صحت
از بهر تن نزار عاشق
اي رحمت و پادشاهي تو
بربوده دل و قرار عاشق
اي کرده خيال را رسولي
در واسطه يادگار عاشق
آن را که به خويش بار ندهي
کي بيند کار و بار عاشق
از جذب و کشيدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعليم و اشارت تو باشد
آن حيله گري و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
اي بند تو دلگشاي عاشق
وي پند تو گوشوار عاشق
ديرست که خواب شب نمانده است
در ديده شرمسار عاشق
ديرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
ديرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
ديرست کز آب هاي ديده
دريا کردي کنار عاشق
زين ها چه زيانش چون تو باشي
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشيش به دانگي
وان دانگ کني نثار عاشق
اي لاف ابيت عند ربي
آرايش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختيار عاشق
بس کن که عنايتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق