شماره ٤٩٧: باده نمي بايدم فارغم از درد و صاف

باده نمي بايدم فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف
برکش شمشير تيز خون حسودان بريز
تا سر بي تن کند گرد تن خود طواف
کوه کن از کله ها بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ريگ جرعه خون از گزاف
اي ز دل من خبير رو دهنم را مگير
ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف
گوش به غوغا مکن هيچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان نيست چنين دست باف
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبريت را بر چه بريدند ناف
آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو يکي مي شويم تا نبود اختلاف
چک چک و دودش چراست زانک دورنگي به جاست
چونک شود هيزم او چک چک نبود ز لاف
ور بجهد نيم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سيه طالب وصل و زفاف
آتش گويد برو تو سيهي من سپيد
هيزم گويد که تو سوخته اي من معاف
اين طرفش روي ني وان طرفش روي ني
کرده ميان دو يار در سيهي اعتکاف
همچو مسلمان غريب ني سوي خلقش رهي
ني سوي شاهنشهي بر طرفي چون سجاف
بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف
با تو چه گويم که تو در غم نان مانده اي
پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو کاف
هين بزن اي فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف
ترک سقايي کنم غرقه دريا شوم
دور ز جنگ و خلاف بي خبر از اعتراف
همچو روان هاي پاک خامش در زير خاک
قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف