شماره ٤٩٣: عيسي روح گرسنه ست چو زاغ

عيسي روح گرسنه ست چو زاغ
خر او مي کند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشيم بهر چراغ
چونک خورشيد سوي عقرب رفت
شد جهان تيره رو ز ميغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبين خزان و دي نه داغ
آفتابا تو در حمل جاني
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکني دل دي
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ اين آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب ديد احمد
چون تو را ديده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پايه حوض
کو ز بحر حيات ديد اسباغ
آفتابت از آن همي خوانم
که عبارت ز تست تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سيران خاک استفراغ
حله بافان غيب مي بافند
حله ها و پديد نيست پناغ
کي گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز کار نيست فراغ
صد هزاران بنا و يک بنا
رنگ جامه هزار و يک صباغ
نغزها را مزاج او مايه
پوست ها را علاج او دباغ
لعل ها را درخش او صيقل
سيم و زر را کفايتش صواغ
بلبلان ضمير خود دگرند
نطق حس پيششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بيرون بود ز باغ و ز راغ