شماره ٤٩٠: مدارم يک زمان از کار فارغ

مدارم يک زمان از کار فارغ
که گردد آدمي غمخوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گيرد
مبادا هيچ کس اي يار فارغ
قلندر گر چه فارغ مي نمايد
وليکن نيست در اسرار فارغ
ز اول مي کشد او خار بسيار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
چو موري دانه ها انبار مي کرد
سليمان شد شد از انبار فارغ
چو درياييست او پرکار و بي کار
از او گيرند و او ز ايثار فارغ
قلندر هست در کشتي نشسته
روان در را و از رفتار فارغ
در اين حيرت بسي بيني در اين راه
ز کشتي و ز دريابار فارغ
به ياد بحر مست از وهم کشتي
نشسته احمقي بسيار فارغ