شماره ٤٨٥: آمد آن خواجه سيماترش

آمد آن خواجه سيماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است اي عجب
يا که به بيرون خوش و با ما ترش
از کرم خواجه روا نيست اين
با همه خوش با من تنها ترش
زين بگذشتيم دريغست و حيف
آن رخ خوش طلعت زيبا ترش
اي ز تو خندان شده هر جا حزين
وي ز تو شيرين شده هر جا ترش
شاد زماني که نهان زير لب
يار همي خندد و لالا ترش
گر ترشي اين دم شرطي بنه
که نبود روي تو فردا ترش
بهر خدا قاعده نو منه
هيچ بود قاعده حلوا ترش
اين ترشي در چه و زندان بود
ديد کسي باغ و تماشا ترش
يوسف خوبان چو به زندان بماند
هيچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد ديوار و در
کز چه نه اي اي شه و مولا ترش
گفت اگر غرقه سرکا شوم
کي هلدم رحمت بالا ترش
مي دهم عشق و نديمي کند
غرقه شود در مي و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
ميمنه که نيست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش