شماره ٤٨٤: توبه من درست نيست خموش

توبه من درست نيست خموش
من بي توبه را به کس مفروش
بنده عيب ناک را بمران
رحمت خويش را از او بمپوش
تو سميع ضمير و فکري و ما
لب ببسته همي زنيم خروش
هر غم و شاديي که صورت بست
پيش تصوير توست خدمت کوش
نقش تسليم گشته پيش قلم
گه پلنگش کني و گاهي موش
مي نمايد فسرده هر چيزم
همچو ديگند هر يکي در جوش
مي زند نعره هاي پنهاني
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنويد اسرار
مي گشايد خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نيز
در رسند از رواق ازرق پوش