شماره ٤٧٩: شنو ز سينه ترنگاترنگ آوازش

شنو ز سينه ترنگاترنگ آوازش
دل خراب طپيدن گرفت از آغازش
به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله
ز دست رفت دل من چو ديد سر بازش
دل از بريشم او چون کلابه گردانست
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
دو سه بريشم از اين ارغنون فروتر گيرد
که تند مي رسد آواز عقل پردازش
بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد
وليک فعل غبار تنست غمازش
غبار جان بود و مي رسد دگر جاني
که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش
جهان تنور و در آن نان هاي رنگارنگ
تنور و نان چه کند آنک ديد خبازش
ز سينه نيست سماع دل و ز بيرون نيست
فدات جانم هر جا که هست بنوازش
شبي به طنز بگفتم دلا به مه بنگر
که هست مه را چيزي ز لطف پروازش
چو آفتاب نهان شد به جاي او بنهند
چراغکي که بود شب شراراندازش
به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت
که دل ز غيرت شه واقفست و از نازش