شماره ٤٧٧: سري برآر که تا ما رويم بر سر عيش

سري برآر که تا ما رويم بر سر عيش
دمي چو جان مجرد رويم در بر عيش
ز مرگ خويش شنيدم پيام عيش ابد
زهي خدا که کند مرگ را پيمبر عيش
به نام عيش بريدند ناف هستي ما
به روز عيد بزاديم ما ز مادر عيش
بپرس عيش چه باشد برون شدن زين عيش
که عيش صورت چون حلقه ايست بر در عيش
درون پرده ز ارواح عيش صورت هاست
ز عکس ايشان اين پرده شد مصور عيش
وجود چون زر خود را به عيش ده نه به غم
که خاک بر سر آن زر که نيست درخور عيش
بگويمت که چرا چرخ مي زند گردون
کيش به چرخ درآورد تاب اختر عيش
بگويمت که چرا بحر موج در موجست
کيش به رقص درآورد نور گوهر عيش
بگويمت که چرا خاک حور و ولدان زاد
که داد بوي بهشتش نسيم عنبر عيش
بگويمت که چرا باد حرف حرف شدست
که تا ورق ورق آيي سبک ز دفتر عيش
بگويمت که چرا شب تتق فروآويخت
که گرد کست و عروسي بگيرد جا در عيش
بگفتمي سر پنج و چهار و هفت وليک
به يک دو لعب فرومانده ام به شش در عيش