شماره ٤٧٥: تمام اوست که فاني شدست آثارش

تمام اوست که فاني شدست آثارش
به دوستگاني اول تمام شد کارش
مرا دليست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتيي به يک بارش
بگو به عشق بيا گر فتاده مي خواهي
چنان فتاد که خواهي بيا و بردارش
ميا به پيش ز درش ببين که مي ترسم
ز شعله ها که بسوزي ز سوز اسرارش
وگر بگيردت آتش به سوي چشم من آ
که سيل سيل روانست اشک دربارش
حديث موسي و سنگ و عصا و چشمه آب
ز اشک بنده ببيني به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بيماريست
صلاي صحت و دولت ز چشم بيمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دليست
صلاي بينش و دانش ز بخت بيدارش
که نور من شرح الله صدره شمعيست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش