شماره ٤٧٣: جان منست او هي مزنيدش

جان منست او هي مزنيدش
آن منست او هي مبريدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ اميدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخي سيبش سبزي بيدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پيش کشيدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد اين جا سر ببريدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پيش نهيدش
عام بيايد خاص کنيدش
خام بيايد هم بپزيدش
نک شه هادي زان سوي وادي
جانب شادي داد نويدش
داد زکاتي آب حياتي
شاخ نباتي تا به مزيدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبيدش