شماره ٤٦٧: خواجه چرا کرده اي روي تو بر ما ترش

خواجه چرا کرده اي روي تو بر ما ترش
زين شکرستان برو هست کس اين جا ترش
در شکرستان دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدي ابرو و سيما ترش
بر فلک آن طوطيان جمله شکر مي خورند
گر نپري بر فلک منگر بالا ترش
رستم ميدان فکر پيش عروسان بکر
هيچ بود در وصال وقت تماشا ترش
هر کي خورد مي صبوح روز بود شيرگير
هر کي خورد دوغ هست امشب و فردا ترش
مؤمن و ايمان و دين ذوق و حلاوت بود
تو به کجا ديده اي طبله حلوا ترش
اين ترشي ها همه پيش تو زان جمع شد
جنس رود سوي جنس ترش رود با ترش
والله هر ميوه اي کو نپزد ز آفتاب
گر چه بود نيشکر نبود الا ترش
سوزش خورشيد عشق صبر بود صبر کن
روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش
هر کي ترش بينيش دانک ز آتش گريخت
غوره که در سايه ماند هست سر و پا ترش
دعوه دل کرده اي وعده وفا کن مباش
در صف دعوي چو شير وقت تقاضا ترش
بنگر در مصطفي چونک ترش شد دمي
کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش
خامش و تهمت منه خواجه ترش نيست ليک
گه گه قاصد کند مردم دانا ترش
او چو شکر بوده است دل ز شکر پر وليک
در ادب کودکان باشد لالا ترش