شماره ٤٦٥: باز فرود آمديم بر در سلطان خويش

باز فرود آمديم بر در سلطان خويش
بازگشاديم خوش بال و پر جان خويش
باز سعادت رسيد دامن ما را کشيد
بر سر گردون زديم خيمه و ايوان خويش
ديده ديو و پري ديد ز ما سروري
هدهد جان بازگشت سوي سليمان خويش
ساقي مستان ما شد شکرستان ما
يوسف جان برگشاد جعد پريشان خويش
دوش مرا گفت يار چوني از اين روزگار
چون بود آن کس که ديد دولت خندان خويش
آن شکري را که هيچ مصر نديدش به خواب
شکر که من يافتم در بن دندان خويش
بي زر و سر سروريم بي حشمي مهتريم
قند و شکر مي خوريم در شکرستان خويش
تو زر بس نادري نيست کست مشتري
صنعت آن زرگري رو به سوي کان خويش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازي نهاد يار به دوران خويش
دل سوي تبريز رفت در هوس شمس دين
رو رو اي دل بجو زر به حرمدان خويش