شماره ٤٦٤: باز درآمد طبيب از در رنجور خويش

باز درآمد طبيب از در رنجور خويش
دست عنايت نهاد بر سر مهجور خويش
بار دگر آن حبيب رفت بر آن غريب
تا جگر او کشيد شربت موفور خويش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقي وحدت بماند ناظر و منظور خويش
نوش ورا نيش نيست ور بودش راضيم
نيست عسل خواره را چاره ز زنبور خويش
اين شب هجران دراز با تو بگويم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خويش
غفلت هر دلبري از رخ خود رحمتست
ور نه ببستي نقاب بر رخ مشهور خويش
عاشق حسن خودي ليک تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن اين عور خويش
شکر که خورشيد عشق رفت به برج حمل
در دل و جان ها فکند پرورش نور خويش
شکر که موسي برست از همه فرعونيان
باز به ميقات وصل آمد بر طور خويش
عيسي جان دررسيد بر سر عازر دميد
عازر از افسون او حشر شد از گور خويش
باز سليمان رسيد ديو و پري جمع شد
بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خويش
ساقي اگر بايدت تا کنم اين را تمام
باده گويا بنه بر لب مخمور خويش