شماره ٤٥٩: روحيست بي نشان و ما غرقه در نشانش

روحيست بي نشان و ما غرقه در نشانش
روحيست بي مکان و سر تا قدم مکانش
خواهي که تا بيابي يک لحظه اي مجويش
خواهي که تا بداني يک لحظه اي مدانش
چون در نهانش جويي دوري ز آشکارش
چون آشکار جويي محجوبي از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بيرون شدي به برهان
پاها دراز کن خوش مي خسب در امانش
چون تو ز ره بماني جاني روانه گردد
وانگه چه رحمت آيد از جان و از روانش
اي حبس کرده جان را تا کي کشي عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بي حرص کوب پايي از کوري حسد را
زيرا حسد نگويد از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کي دوي چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کي خوري سنانش