شماره ٤٥٨: آن مه که هست گردون گردان و بي قرارش

آن مه که هست گردون گردان و بي قرارش
وان جان که هست اين جان وين عقل مستعارش
هر لحظه اختياري نو نو دهد به جان ها
وين اختيارها را بشکسته اختيارش
من جسم و جان ندانم من اين و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روي همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلاي توبه داده سزاي توبه
آخر چه جاي توبه با عشق توبه خوارش
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماييم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شايد کشيد جورش
چون گوش دوست داري مي بوس گوشوارش
من حلقه هاي زلفش از عشق مي شمارم
ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همي شمارم دل با دم شمرده
جانيش بخش آخر اي کشته زار زارش