شماره ٤٥٧: مي گفت چشم شوخش با طره سياهش

مي گفت چشم شوخش با طره سياهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
يعقوب را بگويم يوسف به قعر چاهست
چون بر سر چه آيد تو درفکن به چاهش
ما شکل حاجيانيم جاسوس و رهزنانيم
حاجي چو در ره آيد ما خود زنيم راهش
ما شاخ ارغوانيم در آب و مي نماييم
با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش
روباه ديد دنبه در سبزه زار و مي گفت
هرگز کي ديد دنبه بي دام در گياهش
وان گرگ از حريصي در دنبه چون نمک شد
از دام بي خبر بد آن خاطر تباهش
ابله چو اندرافتد گويد که بي گناهم
بس نيست اي برادر آن ابلهي گناهش
ابله کننده عشقست عشقي گزين تو باري
کابله شدن بيرزد حسن و جمال و جاهش
پاي تو درد گيرد افسون جان بر او خوان
آن پاي گاو باشد کافسون اوست کاهش
حلق تو درد گيرد همراه دم پذيرد
خود حلق کي گشايد بي آه غصه کاهش
تا پيشگاه عشقش چون باشد و چه باشد
چون ما ز دست رفتيم از پاي گاه جاهش
تا چه جمال دارد آن نادره مطرز
که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش
ز انديشه مي گذارم تا خود چه حيله سازم
با او که مکر و حيله تلقين کند الهش
آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد
وان را که عقل گم شد از کي بود پناهش
ني ما از آن شاهيم ما عقل و جان نخواهيم
چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش
مستي فزود خامش تا نکته اي نراني
اي رفته لاابالي در خون نيکخواهش