شماره ٤٥٦: سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش
گه مي فتد از اين سو گه مي فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود اين بود نشانش
چشمش بلاي مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش
انديشه اي که آيد در دل ز يار گويد
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روي گلستانش وان بلبل بيانش
وان شيوه هاش يا رب تا با کيست آنش
اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دي را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش