شماره ٤٥٤: روي تو جان جانست از جان نهان مدارش

روي تو جان جانست از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش
اي قطب آسمان ها در آسمان جان ها
جان گرد توست گردان مي دار بي قرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خويش مي نگنجد از خويشتن برآرش
نگذارد آفتابش يک ذره اختيارم
تا اختيار دارم کي باشم اختيارش
از خاک چون غباري برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تيره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکيان را بر مي کشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نيست يارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وي شکفت جانم بر وي بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستي آيم
لرزان که تا نيفتم الا که در کنارش
حيله گريست کارش مهره بريست کارش
پرده دريست کارش ني سرسريست کارش
مي خارد اين گلويم گويم عجب نگويم
بگذار تا بخارد بي محرمي مخارش