شماره ٤٥٢: عقل آمد عاشقا خود را بپوش

عقل آمد عاشقا خود را بپوش
واي ما اي واي ما از عقل و هوش
يا برو از جمع ما اي چشم و عقل
يا شوم از ننگ تو بي چشم و گوش
تو چو آبي ز آتش ما دور شو
يا درآ در ديگ ما با ما بجوش
گر نمي خواهي که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دريا مکوش
گر بگويي عاشقم هست امتحان
سر مپيچ و رطل مردان را بنوش
مي خروشم ليکن از مستي عشق
همچو چنگم بي خبر من از خروش
شمس تبريزي مرا کردي خراب
هم تو ساقي هم تو مي هم مي فروش