شماره ٤٤٨: اندک اندک راه زد سيم و زرش

اندک اندک راه زد سيم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانيد با او پوستين
مي گريزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روي سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و انديشه بر وي در گشاد
راند عشق لاابالي از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بريده شد رگ بيخ آورش
اندک اندک ديو شد لاحول گو
سست شد در عاشقي بال و پرش
اندک اندک گشت صوفي خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر اين عالم نهاد
در برش زين پس نيايد دلبرش
زان همي جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر مي کنم من ساغري
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست ها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آواز الله اکبرش
مير ما سيرست از اين گفت و ملول
درکشان اندر حديث ديگرش
کشته عشقم نترسم از امير
هر کي شد کشته چه خوف از خنجرش
بترين مرگ ها بي عشقي است
بر چه مي لرزد صدف بر گوهرش
برگ ها لرزان ز بيم خشکي اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دريا گريزد هر صدف
تا بنربايند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بي چشم و بي گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقي از کاروان
بر سر ره خضر آيد رهبرش
خواجه مي گريد که ماند از قافله
ليک مي خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگين خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگين نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه ست و آن خيال
که همي خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و وانايد از اين
وانمايم شاخ هاي ديگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خري
گاو خيزد با سه شاخ از محشرش