شماره ٤٤٦: بر ملک نيست نهان حال دل و نيک و بدش

بر ملک نيست نهان حال دل و نيک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان مي کشدش
جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست
وگرش او ندهد جان ز کي باشد مددش
دل ز دردش چه خوشي ها و طرب ها دارد
تو مگير آن کرم وان دهش بي عددش
ملک الموت بريد از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حيات ابدش
برد سود دو جهان و آنچ نيايد به زبان
کارواني که غم عشق خدا راه زدش
سوسن استايش او کرد کز او يافت زبان
سرو آزادي او کرد که بخشيد قدش
بلبل آن را بستايد که زبانش آموخت
گل از او جامه دراند که برافروخت خدش
کيست کو دانه اوميد در اين خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشيد صدش
ميوه تلخ و ترش خام طمع بود ولي
آفتاب کرم تو به کرم مي پزدش
آفتاب از پي آن سجده که هر شام کند
چه زيان کرد از آن شاه که جان شد جسدش
همه شب سجده کنان مي رود و وقت سحر
روش بخشد که بميرد مه چرخ از حسدش
هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر يکي حور شود مونس گور و الحدش
هر کي او اسب دواند به سوي گمراهي
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش
بهل ابتر تو غزل را به ازل حيران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش