شماره ٤٤٠: عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش

عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويش
خون انگوري نخورده باده شان هم خون خويش
هر کسي اندر جهان مجنون ليلي شدند
عارفان ليلي خويش و دم به دم مجنون خويش
ساعتي ميزان آني ساعتي موزون اين
بعد از اين ميزان خود شو تا شوي موزون خويش
گر تو فرعون مني از مصر تن بيرون کني
در درون حالي ببيني موسي و هارون خويش
لنگري از گنج مادون بسته اي بر پاي جان
تا فروتر مي روي هر روز با قارون خويش
يونسي ديدم نشسته بر لب درياي عشق
گفتمش چوني جوابم داد بر قانون خويش
گفت بودم اندر اين دريا غذاي ماهيي
پس چو حرف نون خميدم تا شدم ذاالنون خويش
زين سپس ما را مگو چوني و از چون درگذر
چون ز چوني دم زند آن کس که شد بي چون خويش
باده غمگينان خورند و ما ز مي خوش دلتريم
رو به محبوسان غم ده ساقيا افيون خويش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمي کو گرد ما گرديد شد در خون خويش
باده گلگونه ست بر رخسار بيماران غم
ما خوش از رنگ خوديم و چهره گلگون خويش
من نيم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جاني مي دهد ز افسون خويش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حرير
عشق نقدم مي دهد از اطلس و اکسون خويش
دي منجم گفت ديدم طالعي داري تو سعد
گفتمش آري وليک از ماه روزافزون خويش
مه کي باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خويش